از نظر من اکثرا یا حتی میشه گفت تمامی‌رنجش‌ها از نامساوی‌ها میاد. توی همه جا میتونی ببینی! یکی یه لباس شیک داره، اونی که نداره رنج میکشه! یکی پول داره یکی نداره رنج میکشه. چرا اینو میگم؟ چون هیچوقت ندیدم کسی بیاد از اون دید حرف بزنه. چون رفاه و آسایش جمع شده برای یک درصد جامعه اس که ما داریم رنج میکشیم. اگر همه چی مساوی بود درست میشد. حالا چرا من نصف شب اومدم فلسفه رو با اقتصاد قاطی کردم؟ چون میخوام بگم درسته من خیلی دوستت دارم ولی بخش زیادی از رنجی که من میکشم اینه که تو زیادی حالت خوب بود. احساس میکنم نامساوی ایم. میخوای بهم بگو کینه‌‌‌ای میخوای بگو نادون، هر چی میخوای بگو ولی من گاهی اوقات میگم اگر تو هم اندازه من حالت بد بود. تو هم اندازه من احساس خلا، پوچی، بی ارزشی، طرد شدگی، ول شدگی و... رو تجربه میکردی من انقد حالم بد نبود! میدونی؟ یعنی حال من هم از سمت رنج رفتن توعه هم از سمت اینکه تو هیچیت نشد... من بی رحم نیستم اما گاهی از تو یکم زندگی نکردن میخواستم. من بی معرفت نیستم اما خوشحال شدم شبی که توی بیوت نوشتی "خواستم مثل آسمان باشم" این نخواستنی که توی جمله ات مخفی بود به من حس آرامش داد. که ببین ببین، من اونقدرام بی ارزش نبودم. نبودنم یه فرقی داشته. ببین ببین اونم حالش بده! اگه کل خودکشی عمه شون رو از نزدیک دیده بودن، که بغلش کنن و ببینن مرد. من اینقد سلامت روانم بهم ریخته نبود! چون اونجا همه چی مساوی بود. نباید اینطوری بود که من کنکور قبول نشم، من هر چی بدوعم نتونم پس انداز کنم، من هر چی تلاش کنم تو بیشتر بری، من هر چی فکر دارم بریزم زمین که یه راه برای موندنت پیدا کنم، و تو تمام این کارا رو نکنی! این نامساوی بودن داره دیوونم میکنه!

۰ ۰