loading...

آقای ربات

روزنوشت های یک ربات...

بازدید : 34
چهارشنبه 30 بهمن 1403 زمان : 3:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آقای ربات

صحبتامون که تموم شد، گفت ببینم دیگه این هفته چیکار میکنی :) حالا پاشو برام ساز بزن! تعجب کردم از حرفش! گفتم اینجا؟ واقعا؟ گفت اوهوم! کیف ویولنم رو گذاشتم روی فرش دایره‌ای قرمز وسط اتاق، بازش کردم، ساز و آرشه رو برداشتم. بهش گفتم تا حالا من برای کسی نزدم! منتظر بود... بلند شدم و اون قطعه‌ای که خودم ساختم رو خواستم بزنم. اسمش "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" هستش. حالا یه روزی وقت شد برات میزنم اینجا میذارم. یه نفس عمیق دادم توی ریه‌هام، سرد بود، خنک بود، با ضربان قلبم که خیلی ساله دیگه صداشو نمیشنوم، دادمش بیرون. استرس داشتم؟ نه! ولی باید میداشتم... چشمامو بستم، دستمو گذاشتم روی چوب آبنوس مشکی یکدست ویولن. انگار پا گذاشتم توی یه جنگل سیاه. با هر نت، با هر سیم، انگار یه درخت، یه شاخه، یه تهدید رو رد میکردم، صدای جیغ ویولن تبدیل شده بود به گریه. "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" شاید غمگین‌ترین قطعه‌ای هستش که من ساختم. وقتی که تموم شد، اون علی توی جنگل تاریک رها شد تنها! و دکتر داشت دست میزد و میگفت خیلی عالی بود! ببخشید من تعریفا رو از روی ترحم میبینم و حس بدی بهم دست میده. گفت بلدی پدرخوانده رو بزنی؟ چه جالب :) به همون تمرین رسیده بودیم! اونو پس بهتر زدم چون بیشتر آماده بودم. دکتر پسرش هم همون کلاس ویولن میاد ولی انگار خیلی تمرین نمیکنه! چون زیادی از نوازندگی من ذوق کرد! من تا حالا برای کسی نزده بودم. دروغ نبود! ویولن رو تا حالا برای کسی زنده اجرا نکردم... حالا اگه دفعه بعدی بازم گفت بزن، آماده‌تر خواهم بود. این چی بود اخه من زدم :))))

۰ ۰
روزمرگی:: نوشته شده در سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ توسط آقای ربات

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 25
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 95
  • بازدید کننده امروز : 96
  • باردید دیروز : 290
  • بازدید کننده دیروز : 254
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 387
  • بازدید ماه : 387
  • بازدید سال : 2772
  • بازدید کلی : 2789
  • کدهای اختصاصی