از بچگیام هر چقدر تعریف کنم، این وبلاگ بیشتر تبدیل به دارک وب میشه! امروز یاد این افتادم که چقدر بچگیام، اذیت میشدم تا بقیه بخندن! مثلا یادمه یه بار تو مهمونی بهم گفتن واستا تا پسرخاله ات (که بچه بود) روت پنجول بکشه! که چی؟ که همه بخندن و قربون صدقه اون برن! نمیدونستن؟ نفهمیدن همون شب اعتماد به نفس من مرد؟ خب چرا؟ مامانم که اونجا بود! حالا بابام به جهنم. چرا جلوی این کارو نگرفت؟ یا مثلا اون روزی که نشسته بودم منچ بازی میکردم، توی خونه مادربزرگ، همون پسرخاله ام یهو از پشت اومد با یه تبر زد به پشتم. از یه بچه کلاس اولی چقدر انتظار محکم بودن داری؟ شوالیه هم تو بچگیاش بی دفاع بوده بعدا سپر پوشیده. پشتم یه زخم بزرگ درست شد، به اون هیچی نگفتن، من موندم و درد اون شب، من موندم و حس گند تنهایی، من موندم و اینکه چرا هیچکی از من دفاع نکرد؟ من موندم کلی سوال بی جواب دیگه. البته اره... دخترخاله ام شب پیشم موند ببینه حالم خوبه... تنها کسی که تو بچگیام داشتم و حواسش بهم بود..! آره قوی بودن خیلی خوبه، ولی قوی بودن برای من انتخابی نبود! زورکی بود. وقتی پشتمو خالی دیدم، وقتی دیدم پلی که تا وسطش اومدم ریخته و فقط میتونم جلو برم، وقتی قوی بودنو برای غذا دادن به حس انتقامم انتخاب کردم. زورکی بود. من زورکی آدم بدی شدم، زورکی آدم کینهای شدم، چون ندیدم، محبت ندیدم، برای همینم سر مهربونیهای تو این شوالیه گاردشو آورد پایین، خب ندیده بودم! انتظار نداشتم تو به اون کوچولویی، یه خنجر کوچولو هم داشته باشی که ترسی از استفاده کردنش نداشته باشی! متنفرم از این متنهایی که مینویسم. من متنفرم از این متنهایی که مینویسم، از این حسهای گ*****ـه نصفه شبها.
بازدید : 5
دوشنبه 5 اسفند 1403 زمان : 2:11

روزمرگی::
نوشته شده در يكشنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۳۰ ب.ظ
توسط آقای ربات