زمانی که شروع کردم به خوندن کنکور، اتفاقاتی توی کشور افتاد، که به دنبالش اینترنت قطع میشد، جو فضای مجازی عوض شده بود، تا یه تبلیغ برنامهنویسی میکردی از صد جا بلاک میشدی کلی فحش میخوردی! و یه جورایی اصلا نمیشد کار کرد. درآمد من تقریبا صفر شد. خب چیکار میکردم؟ کتابهای کنکور گرون بود، پول مشاور از کجا بیاد؟ اصلا اونا رو ولش، خرج خونه از کجا درمیومد که ذهن آروم بشه و بشینه سر درس خوندن؟ غر نمیزنم ولی سخت بود دیگه... من بهت نگفتم ولی یه جا برای خریدن دو تا کتاب، لپ تاپمو فروختم! من! یه پسر عاشق کامپیوتر! یه برنامهنویس! فروختم لپ تاپمو کتابها رو خریدم میخوندم که به تو برسم. من بهت نگفتم... شاید همین اشتباه بود. نگفتم نگفتم الان بگم میشه منت رو سر فرفریت گذاشتن! حالا اینا رو ولش کن، امشب دکتر میگفت هنوز قبول نکردی که رفته؟ دکتر تو هم نمیدونی، نمیدونی من مواقعی که شب از دانشگاه میرفت خونه توی کوچههای تاریک، تماس رو بیشتر کش میدادم که خیالم راحت شه به سلامت رد شده از اون کوچهها..! تو نمیدونی، اون نمیدونه، و هیچکدومتون نمیدونید حس ول شدگی وسط یه راهی که با صد خیال و آرزو و رویا تا نصفهها یا شایدم بیشتر رفته بودیش یعنی چی. آره... آره برا تو که آسونه. امشب گفتم ترانکوپین چه تلخه! گفت اره؟ نمیدونستم! فقط مینویسی دیگه... بنویس دکتر. دو سه تا دیگه هم قرص اضافه کن بره.
بازدید : 1
يکشنبه 11 اسفند 1403 زمان : 0:41

خاطرات::
نوشته شده در شنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۰۴ ب.ظ
توسط آقای ربات