نشستم تو اتاق انتظار روانپزشک، یه خانومه باکلاس و از این لاکچریها، نشسته کنارم، تا الان دو بار از ته دلش گفته خدایا شکر...! نمیدونم.. منم چیزای زیادی برای شکر کردن دارما... اینطوری نیست که تو دلم الان بگم خب اره دیگه، دلش خوشه نفسش از جای گرم میاد بایدم خدا رو شکر کنه. نه اینطوری نیست. من ولی چرا هیچوقت نگفتم خدایا شکرت؟ همیشه گفتم هر چی به دست آوردم خودم باعثش بودم. فقط خودم، خودم، خودم. تراپی هم همینو میگه. میگه من حالتو خوب نکردم، تو خودت اومدی، خودت پیگیر بودی، خودت داری کار میکنی پول در میاری که پول تراپی بدی...ولی خب من و اون نیروی برتر خیلی وقتا با هم تو جنگیم. خیلی چیزا من میخواستم اگر میتونسته کمکی نکرده. خیلی چیزا اون میخواسته و تو قانوناش بوده من پا گذاشتم روش. ولی بی انصافیه اگر بگم بهش اعتقادی ندارم... اما اون خیلی وقته دیگه تو زندگی من نیست...
بازدید : 3
يکشنبه 11 اسفند 1403 زمان : 22:01

روزمرگی::
نوشته شده در شنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۲۱ ب.ظ
توسط آقای ربات