loading...

آقای ربات

روزنوشت های یک ربات...

بازدید : 32
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 3:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آقای ربات

کلاس اول-دوم اینا که بودم از طرف بهزیستی بهم نامه دادن که ببرم دندون پزشکی و دندونامو تقریبا مجانی درست کنه. من از دندون هم شانس نیاورده بودم! خیلی خراب داشتم. اون دندون پزشکه خیلی از اون نامه انگار خوشش نیومد! قبول کرد ولی خب با کلی بد اخلاقی! هیچوقت یادم نمیره اولین بار که اون چیز دریل مانند کوچیک (نمیدونم اسمش چیه) رو گذاشت رو دندونم، من فقط یه "آخ" کوچولو گفتم. چون تا حالا چنین چیزی ندیده بوده! فکر میکردم الان میخوره به زبونم، زبونمو میچرخونه، لوزه‌هام از دهنم در میاد، یکی میخوره به شیشه یکی میخوره به منشی! چه میدونستم... ولی تا گفتم آخ! خاموش کرد اون دستگاهو گفت پاشو! پاشو اینطوری نمیشه من اعصابمو خورد میکنی، پاشو برو هر وقت نترسیدی بیا! الان که دارم بهش فکر میکنم ازش متنفر میشم.. یکی از بدترین حس‌های دنیا اینه که یه نفر یه کاری رو مجبور بشه برات انجام بده چون تو بدبختی! و حتی اون کاری که انجام میده از روی ترحم نباشه! مجبور باشه! وای...

خب اون روزا گذشت. میپرسی چطوری؟ جیب راست شلوارمو پاره کردم. و ناخن انگشت شصت و سبابه راستمو گذاشتم بلند بشه. هر وقت میخوابیدم رو صندلی دندونپزشکی، دستمو میکردم تو جیب شلوارم. هر وقت درد داشتم، هر وقت اون دکتر از قصد اون قلاب کوفتیو محکم تر میکشید رو دندونم، من پامو نیشگون میگرفتم. از درد بهدرد فرار کردم. برای اولین بار. انقد که یه بار تو حموم خودمو تو آینه نگاه کردم! یه پسر بی گناهِ بدون حق انتخاب با کبودی بنفش رنگ روی رون پای راستش. با این وضعیت کنار اومدم... اما اونجایی از خودم بیشتر بدم اومد که دخترخاله ام که باباش پولدار بود هم همون دندون پزشکی رفته بود و توی یه مهمونی تعریف میکردن که آره... بردیمش خیلی گریه میکرد، دکتر برای اینکه دیگه گریه نکنه بهش مسواک و خمیر دندون هدیه داد! من اون شب کسی نفهمید ولی زیر پتو کلی گریه کردم!

امشب وسط کشیدن درد تو، یهو یاد این افتادم. یاد روزایی که از درد بهدرد فرار میکردم. و چقدر جواب میداد! میدونی مثلا یادمه اون روزا که کرونا بود من برای جور کردن پول آمپولای رمدزیور کوفتی برای مامانم، شبا تا صبح بیدار بودم و کار میکردم و اون درد انقد زیاد و استرسی بود که اصلا میگفتم برو بابا به جهنم که تو نیستی! اما درد نبودن تو انقد زیاده که نهایتا با دردای دیگه الانم قاطی بشه! مگه یه درد جسمی! مگه یه نقاشی شکل اون روزا که به آخرین مرحله نهنگ آبی رسیده بودم!

۰ ۰
روزمرگی:: نوشته شده در جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ توسط آقای ربات

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 96
  • بازدید کننده امروز : 97
  • باردید دیروز : 290
  • بازدید کننده دیروز : 254
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 388
  • بازدید ماه : 388
  • بازدید سال : 2773
  • بازدید کلی : 2790
  • کدهای اختصاصی