loading...

آقای ربات

روزنوشت های یک ربات...

بازدید : 4
جمعه 9 اسفند 1403 زمان : 3:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آقای ربات

از اونجا که خاطره‌هام اینجا خواننده داره انگار! بذار یه خاطره از بچگیام تعریف کنم. بچه که بودم مثلا 4-5 ساله که بودم، مامانم میرفت از باغ مامان بزرگش آلو جمع میکرد، تبدیل به آلو خشک میکرد و میفروخت و پولش نصف نصف بود! اما راه باغ تا خونه خیلی دور بود خب، تازه راه هم نبود، همش باید از کوه و کمرها عبور میکردی! نزدیکی اون باغ مامان بزرگِ مامانم یه دوستی داشت که خب اجازه داده بود اونجا آلوها رو ببریم و ... اونجا از اون خونه‌ها بود که توش چند تا خونه‌اس و همه با هم زندگی میکنن. یه در قهوه‌ای قدیمی‌چوبی، وارد که میشدی یه جای تاریک، یه پله چوبی بغل دیوار بود که باید میرفتی بالا، بعد دست راستت یه پشت بوم بود که اونجا آلوها رو پوستشو میکندن و آماده میکردن و دست چپ یه راهرو مانندی بود که برای هر خونه یه در بود میرفتی داخل و... اونا یه خانواده بودن، چند تا داداش و آبجی با هم زندگی میکردن. یکی از بچه‌هاشون هم سن من بود که با هم بازی میکردیم. من از اون خونه خیلی میترسیدم. کلی تار عنکبوت همه جا بود یه دستشویی بسیار ترسناک و بسیار تیره و تاریک داشت! من همش میگفتم مامان بریم دیگه، ولی مامانم میگفت دیگه باید تحمل کنی.. با اینکه اونجا یه همبازی داشتم بازم خیلی بد میگذشت. اونا بچه‌های شر و شور بودن من خیلی آروم بودم، بهشون نمیخوردم. پس رفتم یه گوشه نشستم. دفعه‌های اولی که رفته بودیم اونجا، چیزی دیدم که شاید بشه گفت تا اون سن برای من ترسناک ترین چیز بود! یه پسر با پاهای بی حس و بی جون، خودشو میکشید و میومد بیرون. هیچوقت قیافه اش از یادم نمیره. چقدر ترسیده بودم! چون علاوه بر اینکه پاهاش بی جون بود، صداهای عجیب غریب هم درمیاورد، انگار نمیتونست حرف بزنه، و خب این صداها خیلی ترسناک بود! من داشتم از دور نگاهش میکردم، تا که دیدم یه مرد از اونور اومد بیرون، یه لگد محکم بهش زد و انگار شوتش کرد توی خونه! بهش گفت برو گمشو تو دیگه! بعد یکم نگاه کرد یکم بو کرد خونه رو، یه قیافه عصبانی گرفت گفت مامان! مامان بیا باز "این" خرابکاری کرده. پسره یه ناله‌های بدی میکرد، انگار هم خجالت کشیدگی اون خرابکاری رو تبدیل به گریه کرده بود، هم درد اون لگد رو که برادرش بهش زده بود...

اون پسره، 17-18 سال بعد از اون ماجرا مرد. قبل از اون زمانی که دیدم و بعد از اون و توی این 17-18 سال چند بار دیگه لگد خورده؟ چند بار دیگه با نفرت بهش نگاه کردن؟ چند بار دیگه خرابکاری کرده و کسی نیومده تمیزش کنه و توی همون شرایط ساعت‌ها سوخته؟ چند بار دیگه خجالت کشیده، گریه کرده، درد کشیده؟ هیچکس چنین لایف استایلی رو انتخاب نمیکنه! کی اونو مجبور کرده؟ اصلا برای چی؟ هدف چی بوده؟ هوم؟ بقیه که یه ورشون هم نبود، حتی مامانش! فقط انگار من بودم که از اون صحنه و صحنه‌ها و روزهای بعدش یه زخم روانی برداشتم که هنوز میبینی؟ میبینی چقدر با جزئیات یادمه؟ حالا فرض کن صداهایی هم یادمه که نمیتونم بنویسمشون...

من از باعث و بانی چنین زخم روانی، متنفرم. اوکی؟ مُ تِ نَ فِ رَ م.

۰ ۰
خاطرات:: نوشته شده در پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۲۴ ق.ظ توسط آقای ربات

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 76
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 150
  • بازدید کننده امروز : 129
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 151
  • بازدید ماه : 151
  • بازدید سال : 2536
  • بازدید کلی : 2553
  • کدهای اختصاصی